تا حالا به چیزی غیر از دیوان حافظ تفأل زدهاید؟
من یکبار فالِ «ریچارد براتیگان» گرفتم. پارسال. عجیب جواب داد!
جوری معتقد شدم بهش که دیگر بعداز آن هیچ فالی نگرفتم و گذاشتم حرفِ آخر باشد.
دیوان حافظ در کانسپتِ احساسی یکجورهایی حالوهوای پلورالیستی یا حتی کانفورمیستی دارد! همه را تایید میکند و با همه جور میشود! هر غزلش اینقدر تنوعِ مفهومی و حسی دارد که با هر نیّتی لاش را باز کنی بهت جواب میدهد.
این بیت نشد، بیت بعدی!
فضای فکری و حسیِ ما وقتی داریم نیّت میکنیم -درست مثل حلّ مسائل ریاضی که خارج از چهار عمل اصلی نیست- بالاخره معلّق است بین امید و ناامیدی و اندوه و شادی و حسرت و آرزو.
حافظ توی اغلب غزلهاش همهی اینها را با هم دارد. بالاخره رِند است به اقرار خودش، و تمامیتخواه بهزعمِ من. میخواهد حضورِ همه را پای همهی حرفهاش داشته باشد
برگردیم به فالِ براتیگان.
کافیست بعدازینکه من از خلوتِ خودم بیرون آمدم و دوباره قاطی شدم با دنیا، یکنفر برود توی اتاق، کاغذی که زیرِ دستم بوده را نگاه کند، یا شیشهی روی میز کارم را -اگر خاک گرفته باشد- تا بفهمد من چهم بوده است.
خسته و خالی و آشفته بودم. راه یا اصلاََ نبود، یا اگر پیدا میشد تهش بسته بود. وضعیتم بازپخشِ «ترومنشو» بود، درست همان سکانسی که ترومن سوار ماشین میشود که اینبار هرجور هست از جهانشهر بزند بیرون و نمیشود هیچجور!
بعد از سهکیلومتر پیادهروی توی اتاقِ بیستمتری، نشستم پشت میز. خوکار را برداشتم. نه! دستم خودکار را برداشت و روی برگهی تقویم رومیزی به یازده شکلِ مختلفِ تحریرِ نستعلیق نوشت:
«همهچی درست میشه»
من توی حالِ خودم بودم، دستم توی حال خودش. یککمی که از خودم بیرون آمدم نگاهم افتاد به کاغذ. جملهی خوبی بود، ولی گواهیِ معتبری نبود. میتوانست فقط آرزوم باشد، و کو تا آدم برسد به آرزوش!
یکی باید زیرش را امضا میکرد. یکی که خاطر آدم جمع باشد به دلخواهِ مخاطب حرف نمیزند و بههیچی غیر از کشف و شهودِ خودش محل نمیدهد. برگشتم چشم چرخاندم توی کتابهای پشت سرم:
«نامهای عاشقانه از تیمارستانِ ایالتی».
ازین نظر میشد به براتیگان اعتماد کرد. او محلِ هیچکی نمیدهد و کلمات خودش را بیمحابا و جسورانه شلیک میکند. شکلِ مردنش هم عین نوشتنش بود ازقضا؛ به تلفنقطعکردنِ معشوقهی سابقش هیچ محل نگذاشت، رفت پشت پنجره، روبهدریا ایستاد و با تفنگِ شکاریِ قرضی شلیک کرد توی شقیقهی خودش.
کتاب را برداشتم و خواستم پشت چکی که نوشته بودم را امضا کند تا خیالم تخت شود از نقدشُدنش.
لای کتاب را همینجوری باز کردم. صفحهی چهلویک.
براتیگان ماشه را چکاند. سطر پایینِ صفحه، درست جایی که پسر هجدهساله -وقتی آمدهاند سراغش تا ببرندش تیمارستانِ ایالتی- بی یککلمه پسوپیش، جوری که انگار دیالوگ یادش رفته و همانلحظه از قصهی براتیگان آمده بیرون و کاغذ زیر دستم را خوانده، میگوید:
«پدرم گفت:
همهچیز درست میشه».❤️
#محمدجواد_اسعدی
ronaldocris درست ,بیرون ,خودش ,دستم ,حافظ ,براتیگان ,دیوان حافظ ,درست میشه» ,بیرون آمدم ,تفأل زدهاید؟ ,حافظ تفأل منبع
درباره این سایت